محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!

محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!

از تو یکی از سایتها پیداش کردم . چون به دلم نشست ٬ اینجا هم گذاشتم !

جدایی

گناهت را نمی بخشم
نگاهت را نمی خواهم
لبانت را نمی بوسم
گل مسموم عشقت را نمی بویم
دگر افسانه عشق تو را با کس نمی گویم
دگر جادوی چشمانت به جانم بی اثر باشد
دگر آغوش گرمت بهر من مگشای
که این مجنون سرگردان، ز عشقت بی خبر باشد
چه شبها، بی تو در دریای غمها غوطه ور گشتم
چه شبها با خیالت از دو عالم بی خبر گشتم
بدنبال تو، من آواره بر هر کوی و در گشتم
به امید وفایت هر زمان آشفته تر گشتم
نگاه گاه گاه تو قرار از من ربود آخر
ولی افسوس عهدم را شکستی بی وفا!
اما چه زود، آخر ... !
تو جانم را به سوز و ساز غمها آشنا کردی
تو اول بار آغوش محبت بهر این بیچاره واکردی
به طوفان بلا خود را رها کردی
نگاهت رنگ عشق و مهربانی داشت
دریغ از آن همه افسانه های تو
دریغ از آن همه شوقی که افکندم به پای تو
شکستی عهد عشق آسمانی را
گل بی بوی عشقت را به دست دیگری دادی
که او نیز همچو من
شود بیمار عشق تو ( البته اینو مطمئن نیستم ) 
ندانستی که هرگز عاشقی چون من نخواهی داشت
ندانستی که هرگز دیگری چون من برایت سر نخواهد داد
اگر یار جدیدت سیم و زر دارد
اگر دیبا
اگر الماس و یاقوت و گهر دارد
اگر او زیور از من بیشتر دارد
بدان!
الماس شوق من
بدان!
یاقوت اشک من
بدان!
رخسار زرد من
بسی از گنج هایش قیمتی ارزنده تر دارد
تو گر عشق مرا
این سان به باد نیستی دادی
تو گر ویرانه کردی آشیانم را
تو گر نشنیدی آوای فغانم را
تو گر دادی به طوفان جسم و جانم را
بدان!
من هم دگر در آرزوی بوسه ای
جان نمی بخشم
نگاهت را نمی جویم
لبانت را نمی بوسم
دگر افسانه عشق تو را با کس نمی گویم
اگر عمری وفا کردم
پشیمانم
دلم را گر به عشقت آشنا کردم
پشیمانم
تو را دیگر رها کردم
پشیمانم
پشیمانم ...........!!!!!!!!!!!!!!!!!

خودم که از این شعر لذت بردم . آفرین به شاعرش

علیرغم فشار کار و زندگی و درس و ..... که دیگه واقعا داره از پا میندازتم . ولی هنوز زنده ام . به آینده امیدوارم . هیچ دوست خوبی ندارم . ( البته دوستان بسیار فراوان دارم اما دوست نیستند فقط همدیگر را میبینیم و سلام و احوال پرسی میکنیم و راجع به چیز های بی خود حرف میزنیم . اما اگر نیازمندشان باشم اصلا وجود ندارن !!! )  اما مطمئنم که خودمو  الان دوست دارم و به خودم بیشتر از هرکسی اعتقاد دارم . زنده باد خودم !!!! 

با کسی صحبت میکردم ٬ گفتم آدما از روز اول که پاشون به این دنیا باز میشه همون اول آنچنان فریاد و گریه زاری راه میاندازن که نگو و نپرس . بعد درد سرهای این بچه که بخواست خودش نیومده شروع میشه : گوش درد ٬ زردی ٬ شیر نخوردن ٬ ناف انداختن و....بعد که بزرگتر میشه ٬ بهش میگن این کار و بکن اینکارو نکن ودرس و مشق و بعد غول بزرگ کنکور و بعد شاید ازدواج . این داستان همینجوری ادامه داره .
من که نگاه میکنم ٬ چیزی درش نمی بینم جزء زجر ٬ گرفتاری و عذاب .
پس واسه چی آدما به خاطر لذت و شاید بازی خودشون یه نفر دیگه ای رو گرفتار زندگی میکنن ؟
به نظر شما من یه جورایی افسردم !؟

روزها و شب ها از پس هم می رود و کماکان شرایط تقییری نمیکند ! اگر چه اغلب اوقات به همین شکل بوده .
دارم کم کم خودمو فراموش میکنم

امروز یاد اون زمونای افتادم که فکر کنم ۹ سالم بود . یه دوستی داشتم که  حداقل هفته یه بار رو با هم کتک کاری میکردیم یادم افتاد بود که بی انصاف یه فن بلد بود تا گردنم میافتاد زیر دستش . دور دستای بزرگش حلقه میکردو به طرف پایین فشار میداد هیچ وقت دردشو فراموش نمیکنم   تا اونجایی که یادمه حتی یه دفعه هم محض رضای خدا من نتونستم از پسش بر بیام ولی با پر رویی تمام همیشه باهاش دعوا میکردم . بعدها وقتی بزرگ تر شدیم دوستای خوبی بودیم تا اینکه یه روز از بد روز گار تو یه در گیری که اصلا به ما مربوط نبود توسط کمیته نا محترم انقلاب اسلامی به ضرب گلوله اشتباهی یه پاسدر ریشو کشته شد . اون موقعه ۱۷ سالمون بود . یادش بخیر .