محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!

محمد

کاملا شخصی و بی محتوا !!!

یه خاطره از گذشته

یادم نیست شاید ۹ یا ۱۰ سالم بود که با هزار بد بختی عضو کتابخونه کانون شده بودم . قدیمی ها اگه یادشون باشه اون موقعه ها جز کانون پرورشی کودکان و نوجوانان هیچ کتابخونه عمومی دیگه ای وجود نداشت تازه رفتن به کانون هم به این آسونی نبود و باید کلی مشقت میکشیدی تا کارت عضویت بهت میدادن . ۲ روز در هفته اجازه استفاده از کتابها رو داشتیم . مسئول کتابخونه یه خانوم خیلی مهربون و در عین حال خوشگل با آرایش آنچنانی و دامن کوتاه و بلوز رنگی بود که خودش برامون کتاب انتخاب میکرد . کتاب رو میبردیم خونه میخوندیم و بعد روز نوبت کتابخونه پس میاوردیم و باید در مورد اون صحبت میکردیم و نتیجه گیری اخلاقی رو واسه خانوم و بچه ها توضیح میدادیم . این خانموم بقدری مهربون و خوش اخلاق بود که من تو اون سن و سال یه جورایی خیلی خیلی دوستش داشتم و این موضوع رو بخودش هم گفته بودم ( از بس که بچه پرو بودم ) یادمه تو عالمه بچگی وقتی داشتم راجع به نتیجه اخلاقی کتاب صحبت میکردم اونقدر آب و تابش میدادم که بیشتر پیشش باشم .  خب این بنده خدا احساسی نسبت به من نداشت که ٬ با همه مهربون بود . وقتی با یه بچه  دیگه با مهربونی صحبت میکرد یا بوسش میکرد ٬ آی من حسودیم میشد . خلاصه من شده بودم مایه عذاب واسه این خانوم . تا میدیدم یه بچه رو به خودش نزدیک کرده و داره باهاش صحبت میکنه ٬ قهر میکردم و از کتابخونه میرفتم بیرون !!! این موضوع یه چند ماهی ادامه داشت . جالب عکس العمل خانوم بود وقتی قهر میکردم اونم باهام قهر میکرد .بعد باز من بودم که چند دقیقه ای بیشتر طول نمیکشید که میرفتم منت کشی  خلاصه یه روز که رفتم کتابخونه دیدم جاش یه آقای قد بلند سبیل کلفت نشسته . سلام کردم و گفتم : شیرین جون نیومدن؟  گفت : خیر عزیزم ایشان از اینجا منتقل شدن و  از دیروز من جای اون اومدم ٬ عزیزم . اگه کاری داری بگو عزیزم . گریه ام گرفت از کتابخونه رفتم بیرون . زیاد طول نکشید که به ضرب و زور خونواده که از موضوع هم خبر نداشتن دوباره به کتابخونه برگشتم و با همون آقای سیبیلو تا مدتها سر کردم .
نظرات 5 + ارسال نظر
قاصدک دوشنبه 10 مرداد 1384 ساعت 02:10 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

دوست نداری الان بدونی اون خانوم چیکار می کنه ;)
از زمان بچگی از خیلی ها خاطره دارم که الان ازشون خبر ندارم و دوست داشتم بدونم الان دارن چیکار می کنن

[ بدون نام ] دوشنبه 10 مرداد 1384 ساعت 03:13 ب.ظ

جواب : راستش . بله . خیلی دوست داشتم بدونم الان چیکار میکنه .

مینو دوشنبه 10 مرداد 1384 ساعت 04:42 ب.ظ

ممنون تو بجای دخترم روزمو تبریک گفتی امیدوارم هم تو وهم شهرزاد خوب باشین.

من جمعه 14 مرداد 1384 ساعت 12:05 ق.ظ http://sarv.blogsky.com

سلام مرسی سر زدی فقط تو بودی راستی مگه تا حالا فکر میکردی میشه با یکی وا قعا روی خط دوست شد میدونی من همین بیرونشم دیگه باورم نمیشه

الهه عشق دوشنبه 24 مرداد 1384 ساعت 03:15 ب.ظ http://gwtw1939.persianblog.com

سلام دوست عزیز!!!خاطره ها...خاطره ها.بعضی خاطره ها خیلی زود غبار فراموشی به خود می گیرند اما بعضی تا ابد توی آینه ی ذهن ماندگار می مونند...
با آرزوی دلنوازترین لحظات!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد