امروز یاد اون زمونای افتادم که فکر کنم ۹ سالم بود . یه دوستی داشتم که حداقل هفته یه بار رو با هم کتک کاری میکردیم یادم افتاد بود که بی انصاف یه فن بلد بود تا گردنم میافتاد زیر دستش . دور دستای بزرگش حلقه میکردو به طرف پایین فشار میداد هیچ وقت دردشو فراموش نمیکنم
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//07.gif)
تا اونجایی که یادمه حتی یه دفعه هم محض رضای خدا من نتونستم از پسش بر بیام ولی با پر رویی تمام همیشه باهاش دعوا میکردم . بعدها وقتی بزرگ تر شدیم دوستای خوبی بودیم تا اینکه یه روز از بد روز گار تو یه در گیری که اصلا به ما مربوط نبود توسط کمیته نا محترم انقلاب اسلامی به ضرب گلوله اشتباهی یه پاسدر ریشو کشته شد . اون موقعه ۱۷ سالمون بود . یادش بخیر .
وقتتون بخیر!!!
گاهی اوقات یک سری حوادث در زندگی رخ میدهکه حتی گذر زمان هم نمیتواند تلخی آنها را از ذهن و قلب هایمان پاک کنه.
به امید دنیای سرشار از صلح ودوستی. در پناه حضرت عشق باشید!!!
امیدوارم خاطرات خوب جای خاطرات بد رو بگیرن.